خاطرات تلخ من

بگذارید ببینند انچه را که تابه حال ندیده اند...

خاطرات تلخ من

بگذارید ببینند انچه را که تابه حال ندیده اند...

بیشتر از تو

بیشتر از تو

نمی گم عوض شدی نه تو هنوزم مهربونی
حدسش رو من زده بودم نمی خوای پیشم بمونی
روزای اول این عشق اشتیاقت تازه تر بود حالا با صد التماسم واسه من شعر نمی خونی
بعضی وقتا اگه حرف و خبری جایی نباشه نمی ری دیگه سراغ قصه های خودمونی
گفتی تنها نامه ی من تو دس همه ست عزیزم نامتو من بفرستم حالا به کدوم نشونی
بنویسم روی پکت با یه تیکه یاد غربت برسه به یه ستاره به یه عشق آسمونی
پشت پنجره نشستم واسه ی تو می نویسم که شاید رد شه از اینجا ایه ی محو جنونی
یه روزی خوندم یه جایی از عزیز بی وفایی
واسه ی دوام یک عشق عاشق و باید برونی
بهترین جمله ی دنیا فکر کنم همینه زیبا عمری دنبال تو بودم اونی که می خوام همونی
صبر و حوصله نداشتن عادت همه ست عزیزم تو که نیستی مثل اونها تو خود رنگین کمونی
نه جواب نامت این نیس اون و بعدا می نویسم که سلام گلدونا رو به گلاشون برسونی
گفتم این رو بنویسم که دوست دارم عزیزم
بیشتر از تو می دونم که تو اینو نمی دونی

خیانت...

خیانت... 



(دست نذار رو قلبم، خیلی خستمه... خدافظ!..)..اخرین حرفی بود که دخترک توی اون سوز بهش زد... جاده ها رو به امید تموم شدن پیاده می رفت... زیر لب ، اروم اروم با خودش می گفت: من چرا الان اینجا باید باشم ؟ اصلا اخه مگه من کی ام ؟ چی شد ؟ چرا رفت با دیگری ؟؟؟.... چرا چرا و چرا ..... فقط این سولات بود که یه لحظه هم نشد از خودش نپرسه و فهمید فایده ای نداره ...    پس رفت...  

 با خودش گفت با رفتن من همه چی تموم می شه و من میمیرم و یه کلمه ی دیگه به اسم " رفت" به رفتن ها اضافه می شه...پس تنها کاری که کرد این بود که کوله بارش که حالا پر از غمه رو برداشت و تا مقصد بی انتها رفت ...  اره ، خیلی سخته که یه عمر زیر سایه ی یکی فکر کنی که خوشبختی ولی تا نگاه می کنی به خودت می بینی تو ته چاه نا امیدی داری دست و پا می زنی و خفه می شی، یه چیزی تو گلوت گیر می کنه یه چیزی که زخمش تا اخر عمر رو دلت می مونه!یه دختر تنها توی شهر غریب که تنها تکیه گاهش عشق گرمی بود که باهاش زندگی می کرد..اره زندگی ! اما الان دیگه از اون عشق جان سوز فقط سردی تحمله که حاصلش شده . فقط از اون خاطره های سیاه ،شبای بی صبح یادشه که تو دفترش می نوشت "یکی از همون شبای یلدای عشق....." و تا جون داشت می نوشت...  یه دونه از همون اشکاش که به پاکی اونا قسم می خورد اروم روی گونش لغزید و رو بستر نرم گونش دفن شد... بعد از اون دخترک با یه خودکار از جنس نفرت رو قلبش نوشت "عشق من و تو سیاهه ،دیگه عاشق شدن محاله..."    


 یاد بگیریم اسم هر جیز ساده ای رو نذاریم عشق... عشق خیلی مقدسه... با این کارا روی لوح سفیدش خش می اوفته،بهتره کاری کنیم که با همون داستانای شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون بهش اعتبار بدیم!   دخترک قصه ی ما هم با اخرین نفسی که داشت توی بادکنک عمرش "ها " کرد و به اسمون پرواز کرد... اون پیش خدا خوشه... شاید فقط خیانت دروغین این دنیا بود که خوشی اونو ازش گرفته بود ،چون بسرک وقتی جنازه ی عشقشو کنار خیابون دید از دروغ بچگانه ای که به تنها عشقش گفت پشیمون شدو تا اخر عمرش که رفت بیش عشق پاک اسمونیش ،خودشو نبخشید...  اره ، اونم عاشق بود و معنی عشقو می دونست و اونقدرا هم سنگدل نبود!.....همیشه اسمونی باشی!