دفعه اول تو کوچه دیدمش گفت: داداشی میای بازی کنیم؟ بعد اینکه بازیمون تموم شد گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم چشمم همش اونو میدید و میخواستم از ته قلبم بگم عاشقشم، دوسش دارم؛ اما اون گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
وقتی ازدواج کرد من ساقدوشش بودم بازم گفت: تو بهترین داداش دنیایی.. و وقتی مرد من زیر تابوتشو گرفتم مطمئن بودم اگه میتونست حرف بزنه میگفت: تو بهترین داداش دنیایی..
چند وقت بعد وقتی دفتر خاطراتشو خوندم دیدم نوشته: عاشقت بودم، دوستت داشتم؛ اما میترسیدم بگم. برا همین میگفتم تو بهترین داداش دنیایی!!
هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا میشود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا ...
این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار میشود و پس از آن ، مرد دیگر در مرز دیده نمیشود.
و قاچاقچی میگوید: دوچرخه !
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ،
برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد.پدر کودک اصرار داشت
استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد
که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.
این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!
این داستان را نه به خواست خود، بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم مینویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دیموآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکردهام .خیانت...
(دست نذار رو قلبم، خیلی خستمه... خدافظ!..)..اخرین حرفی بود که دخترک توی اون سوز بهش زد... جاده ها رو به امید تموم شدن پیاده می رفت... زیر لب ، اروم اروم با خودش می گفت: من چرا الان اینجا باید باشم ؟ اصلا اخه مگه من کی ام ؟ چی شد ؟ چرا رفت با دیگری ؟؟؟.... چرا چرا و چرا ..... فقط این سولات بود که یه لحظه هم نشد از خودش نپرسه و فهمید فایده ای نداره ... پس رفت...
با خودش گفت با رفتن من همه چی تموم می شه و من میمیرم و یه کلمه ی دیگه به اسم " رفت" به رفتن ها اضافه می شه...پس تنها کاری که کرد این بود که کوله بارش که حالا پر از غمه رو برداشت و تا مقصد بی انتها رفت ... اره ، خیلی سخته که یه عمر زیر سایه ی یکی فکر کنی که خوشبختی ولی تا نگاه می کنی به خودت می بینی تو ته چاه نا امیدی داری دست و پا می زنی و خفه می شی، یه چیزی تو گلوت گیر می کنه یه چیزی که زخمش تا اخر عمر رو دلت می مونه!یه دختر تنها توی شهر غریب که تنها تکیه گاهش عشق گرمی بود که باهاش زندگی می کرد..اره زندگی ! اما الان دیگه از اون عشق جان سوز فقط سردی تحمله که حاصلش شده . فقط از اون خاطره های سیاه ،شبای بی صبح یادشه که تو دفترش می نوشت "یکی از همون شبای یلدای عشق....." و تا جون داشت می نوشت... یه دونه از همون اشکاش که به پاکی اونا قسم می خورد اروم روی گونش لغزید و رو بستر نرم گونش دفن شد... بعد از اون دخترک با یه خودکار از جنس نفرت رو قلبش نوشت "عشق من و تو سیاهه ،دیگه عاشق شدن محاله..."
یاد بگیریم اسم هر جیز ساده ای رو نذاریم عشق... عشق خیلی مقدسه... با این کارا روی لوح سفیدش خش می اوفته،بهتره کاری کنیم که با همون داستانای شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون بهش اعتبار بدیم! دخترک قصه ی ما هم با اخرین نفسی که داشت توی بادکنک عمرش "ها " کرد و به اسمون پرواز کرد... اون پیش خدا خوشه... شاید فقط خیانت دروغین این دنیا بود که خوشی اونو ازش گرفته بود ،چون بسرک وقتی جنازه ی عشقشو کنار خیابون دید از دروغ بچگانه ای که به تنها عشقش گفت پشیمون شدو تا اخر عمرش که رفت بیش عشق پاک اسمونیش ،خودشو نبخشید... اره ، اونم عاشق بود و معنی عشقو می دونست و اونقدرا هم سنگدل نبود!.....همیشه اسمونی باشی!